۱۳۹۵/۱۱/۲۹    ۲:۸     بازدید:۷۳۹۳       کد مطلب:۹۳۴۰۵۴          ارسال این مطلب به دیگران

ویژه کودکان و نوجوانان » اجتماعی ، تربیتی
  ،   قصه ای از زبان خورشید

آن روز مثل همیشه در آسمان می درخشیدم و به زمین نور می پاشیدم و همه جا را روشن کرده  بودم که امام رضا (ع) را دیدم.چهره ی مهربان و لبخند زیبایش را دوست داشتم.با خوشحالی نگاهش کردم.همراه یکی از دوستانش به باغی رفتند و زیر درختی نشستند. ناگهان گنجشک کوچکی جیک جیک کنان به سوی آنها آمد و روبروی امام نشست. گنجشک با ناراحتی جیک جیک می کرد.امام با دقت به گنجشک نگاه کرد و به جیک جیک او گوش داد.سپس رو به دوستش کرد و فرمود:« سلیمان، این گنجشک کوچولو زیر سقف ایوان لانه دارد.یک مار سمی نزدیک لانه اش دیده و می ترسد که جوجه هایش را مار بخورد. تو می توانی کمکش کنی؟»

دوست امام که فهمیدم نامش سلیمان است، با تعجب به امام نگاه کرد و گفت:«بله مولای من،الان کمکش می کنم.»
او چوب بلندی برداشت و دنبال گنجشک دوید.گنجشک به طرف ایوان رفت.سلیمان ماری را دید که روی تیرهای ایوان می خزید و جلو می رفت. با چوب بلندش مار را از سقف به  زمین انداخت.گنجشک با عجله به زیر سقف ، نزد جوجه هایش رفت.
سلیمان مار را از آنجا دور کرد و نزد امام برگشت و گفت:« مولای من، به گنجشک کمک کردم و مار را از لانه اش بیرون انداختم.اما نمی دانم شما چطور متوجه شدید که گنجشک چه می گوید و چه می خواهد؟»
امام در پاسخ سلیمان فرمودند:« من حجت خدا بر روی زمین هستم،آیا این کافی نیست؟» سلیمان سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
من همه چیز را می دیدم و حرفهایشان را می شنیدم.سالیان سال است که در آسمان می درخشم و زمینیان را می بینم اما تا هستم، آن روز را فراموش نخواهم کرد.


انتهای پیام

ضمائم:
نظرات بازدیدکنندگان

نظر شما درباره این مطلب


امنیت اطلاعات و ارتباطات ناجی ممیزی امنیت Security Audits سنجش آسیب پذیری ها Vulnerability Assesment تست نفوذ Penetration Test امنیت منابع انسانی هک و نفوذ آموزش هک